این شعر رو خیلی قبل تر ها خونده بودم خیلی خیلی قبل تر ولی نمیفهمیدمش، این چند روز که رفتم و گشتم و پا گذاشتم به تمام خیابونای باهم بودنمون، فهمیدم مولانا چی میگفت، حبس حبس حبس. چه کلمه به جایی چه کلمه عمیقی چه کلمه درستی. دقیقا تو کافه ملانژ بود که شروع شد و کشیده شد به خیابونا به عفیف اباد و بعد. به جاهایی که نرفتیم به بازار وکیل به قصرالدشت به ارگ حتی به این خونه جدید. انگار نمیتونم از حسش بنویسم، حبس، احساس سنگینی یه شی روی قفسه سینه ت، احساس فرار از کوچه ها و خاطره ها، احساس شبیه بودن تمام ادما به تو، احساس دور زدن و دویدن و باز هراسون به همون نقطه رسیدن، انگار که تو سلولت بدویی بدویی بدویی و باز برسی به همونجا که بودی و بخوای از همونجا از یه حس آشنا فرار کنی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها